راوي  حسين اختراعي

عمليات بيت المقدس مرحله دوم شهيد فولادي فرمانده خمپاره 120 گردان ذوالفقار تيپ محمد رسول الله (ص) :    

 مرحله دوم عمليات ازاد سازي خرمشهر ( بيت المقدس ) كنار كانالي كه براي آبياري بود در كنج خاك ريز زانوي حاج احمد تركش كوچولويي خورد تقريبا اين عمليات را  شكست خورده بوديم نزديكي هاي ظهر بود و حاجي علاقه داشت كه تا جاده اهواز خرمشهر عقب نشيني كنيم.  من و مرحوم اخوي به همراه يك وانت پر از گلوله خمپاره ١٢٠ و يك قبضه خمپاره با نيروهاي شهيد فولادي كه بچه هاي اعزامي پادگان ولي عصر بودند از جاده دژ عراقي ها كه حدود ١٨ كيلومتري غرب جاده اهواز خرمشهر بود عقب نشيني كرده بوديم و به جاده دژ خودمان  كنج  كانل رسيده بوديم خيلي خسته و بدون روحيه ! چون چند ساعت قبل فرمانده ادوات شهيد فولادي كه همراه من براي مستقر كردن قبضه دوم خمپاره ١٢٠ به حد جنوبي  جاده دژ عراقي ها رفته بوديم مورد اصابت بخش الومينيومي موشك ار پي جي ٩ كه از بي ام پي عراقي ها شليك شده بود و قبل از اصابت به سر شهيد فولادي خودكشي كرده بود ولي ته الومينيومي موشك پيشاني شهيد را گرفت و شهيد مانند سجده كردن به سمت غرب به زمين نشسته بود من كه بالاي جاده هليكوپتر عراقي ها را كه يكي دو كيلومتري ما در حال مانور بود نگاه مي كردم با فرياد نيروهاي گردان ادغامي كه در حال عقب نشيني بودند متوجه زخمي شدن او شده و كنارش رسيدم وقتي دست به شهيد زدم به پشت برگشت و مانند شير اب خون از سرش جاري بود و به شهادت رسيده بود. بر خلاف تصورم كه منتظر پاتك عراقي ها از سمت غرب جاده دژ بودم متوجه حركت زرهي ها از راستاي جنوبي كنار جاده و شليك مستمر انها درست از كنار نيروهاي خودي شدم وانت تويوتا پر از گلوله هاي خمپاره بود و شليك ها هم اطراف وانت ، سوييچ را از مشت شهيد خارج كردم و ماشين را كه رو به جنوب بود به سمت شمال دور زدم   همين كه با كناره جاده كه زير پاي رزمندگان محكم شده بود فاصله گرفتم ماشين در گل هاي ناشي از بارندگي سنگين ديشب گير افتاد استفاده از دنده كمكي را بلد نبودم شليك گلوله هاي ارپي جي بي ام پي هدف مند تر به طرف ماشين مي امد ولي خوشبختانه هنوز فاصله كمي بيشتر از رسيدن گلوله قبل از خودكشي بود. از ماشين پريدم بيرون پياده دويست متري به سمت شمال عقب رفته بود با دويدن و فرياد زدن يكي از انها را برگرداندم كه خوشبختانه راننده خوبي بود و ماشين را نجات داديم اما شهيد فولادي را رها كردم. يك گلوله ارپي جي هم درب راننده را داغون كرده بود و جاي نشستن راننده خيلي سخت شده بود به چند كيلومتري شمال كه رسيديم قبضه اول همراه نيروهاي ادوات تحت فرماندهي ش فولادي و برادرم مشغول شليك بي هدف به سمت غرب بودند كه همه را جمع كرديم و از مسير پاك سازي شده به سمت شرق تا جاده دژمان كنار خط بعدي كه محل استقامت حاج احمد و يك گردان ديگر بود رسيده بوديم. حالا حاج احمد كه  قصد عقب نشيني از اين خاك ريز را كه زير بار فشار سنگين زرهي و پياده در حال پاتك  از سمت جنوب ( طرف خرمشهر ) بود  با فشار شهيد محمد حميديان (  يكي از ديده بانان از سه ديده بان  تيپ - گروه رضا نامي ، گروه محمد حميديان و گروه ما ) كه خودش هم يك تركش كوچولو  خورده بود كه حاجي عقب نشيني نكنيم و اين دو ديده بان تازه نفس ( من و مرحوم شهيد برادرم ) هم كه الان با يك قبضه خمپاره و كلي گلوله و خدمه ان امده اند به بچه ها كمك مي كنند و خاك ريز را نگه مي داريم حاج احمد از امادگي ما پرسيد و من هم با كمال قدرت گفتم ما مي مانيم و مقاومت مي كنيم   حاجي و راننده اش و شهيد حميديان رفتند و ما تا غروب مقاومت كرديم تقريبا همه نيروهاي پياده يا زخمي شده بودند يا شهيد شايد حد اكثر بيست نفر سالم ولي خيلي خسته و تشنه مانده بوديم اب نبود اما سانديس ( ساشه هاي الومينيومي اب انگور ) كنار جاده ريخته بود هر كي لب به سانديس ميزد بخاطر انبووه شكر ان بيشتر تشنه ميشد    لوله هاي خمپاره را بدون خرج با فشار پوكه ته ان كاملا با زاويه ياب عمودي شليك مي كرديم تا عراقي ها را كه خيلي نزديك شده بودند بزنيم چهار پنج تانكشان هم درحال سوختن بود اما دهها تانك امان ما را ربوده بودند تير مستقيم كه خاكريز را هم گاهي زيرو رو مي كرد هيچ مسلسلهاي سيمينوف و دوشكا اجازه كار را از ارپي جي زنان و حتي تك تير اندازان گرفته بود اكثر بچه ها از سر تير مي خوردند و يكي يكي پر پر مي شدند ان دسته هم كه مثل ما از جاده دژ عراق عقب نشسته بودند انقدر تشنه و خسته بودند كه گوشه اي از سنگر هاي بي سقف يا بهتر بگويم چاله هاي ساخته شده با سرنيزه مانند ادم هاي بي هوش افتاده بودند تا يك تركشي تير مستقيمي چيزي خلاصشون كنه گلوله هاي خمپاره داشت تمام ميشد كه بهانه اي براي خدمه پيدا شد كه ما مي رويم گلوله بياريم ( فكر كنم سه نفر بودند ) وانت را هم بردند و تا نزديكي هاي شب هر قدر منتظر مانديم بر نگشتند  خمپاره از كار افتاده بود سوزن ته ان ازبين رفته بود گلوله هاي اخر شليك نمي شدند كارمان جدا كردن لوله از قبضه و دولا كردن و خارج كردن گلوله شده بود.  گلوله ها را با دست پرت مي كرديم پشت خاكريز،  انقدر سنگين بودند كه نمي شد و نمي رفت منظورمان اين بود كه با نارنجكي چيزي شايد بتوانيم اونطرف خاكريز منفجرشان كنيم. ولي فكر احمقانه اي بود امبولانس كه راننده اش شوهر خاله ام بود هنگام حمل چندين مجروح و به سمت شرق رفتن از عقب مورد اصابت قرار گرفت و تكه پاره هاي مجروحين همراه بخشي از اتاق متلاشي شده  جا ماند ولي خود امبولانس رقص كنان و ارام ارام از منطقه در كيري دور شد بعدها فهميدم بهيار ان كه الان از بستگانمان شده ( شوهر نوه عمه پدرم ) هم در بين مجروحان زخمي شده و جا مانده بود كه به تلاش يك رزمنده روي كول او كيلومتر ها را تا جاده خرمشهر در حفاظت تاريكي شب بعد از سقوط اين منطقه نجات يافته بود. ناگهان عده اي را روي خاكريز با دستمالهايي كه مانند رقصيدن عربي در دستشان بود در شرق ناحيه درگيري ديديم ابتدا فكر كرديم نيروهاي كمكي و فارغ از وجود دشمن پشت خاكريزند و با فرياد كه بياييد پايين متوجه ناحيه غربي يعني كنج منطقه كه تقاطع جاده دژ و خاكريز كانال اب بوديم مورد تير اندازي انها قرار گرفيم طرف ما عليرغم سنگيني درگيري عراقي ها نفوذي نداشتند ولي ان سمت را گرفته و به سمت ما حمله ور شده بودند هرچند دو سه تايي از انها با شليك مقابل ما زمين گير شدند ولي راهي جز فرار نبود هفت هشت نفري فرار كرديم و همين تعداد كم و بيش راضي به همراهي نشدند يا زخمي بودند يا خسته در حال فرار هزارها گلوله تفنگ به سمتمان شليك مي شد من احساس عبور فشنگ را از لاي انگشتان دستم هم داشتم و مدتي بعد عين اين خاطره را از زبان مرحوم برادرم هم شنيدم. افرادي كه ماندند همانجا با نارنجك به شهادت رسيدند يكي از سنگرها كه چند نارنجك درون ان پياپي منفجر مي شد بدن شهدا را مانند فردي كه با بازي درون پتو بالا پرتاب مي كنند و پايين امده و دوباره و سه باره اين كار تكرار مي شود با بدن بي جان شهداي ما بازي مي كرد. هيچ كدام زخمي نشده بوديم غير از شهيد محمد پژاوند كه گوشش تير خورده بود اما سطحي. خيلي تشنه بوديم برادر شهيدم فريدون تنها كسي بود كه هم قمقمه نيمه ابي داشت هم يك قبضه كلاشينكف  من هم كه ان اخري فقط فكرم به تخريب بيسيم پي ارسي ٧٧ بود كه با يك نارنجك درون يك چاله ترتيبش را داده بودم و دست خالي فرار كرده بودم. باقي هم بد تر از من حتي دو سه نفر پا برهنه هم بودند ( شب قبل كه عمليات شد باران سنگيني باريد و گل رس با وزني بسيار سنگين به پاهاي رزمندكان مي چسبيد اكثرا كفش ها كه پوتين يا كتاني بود از پا خارج كرده بودند و ان را به گردنشان اويزان كرده بودند اما سختي راه موجب رها كردن كفش هم شده بود خود من هم به اصرا اخوي شهيدم كه نگران وجود تركش روي زمين براي فردا هنگام پاتك بود مجبور به حفظ پوتين شده بودم ) اب را با در قمقمه به هر نفر يك در مي داد اما خودش خدا مي داند حتي يكبار هم ننوشيد. عمده بچه ها حتي شهيد پژاوند نسبت به صحت مسير بازگشت مشكوك بودند و با اصرار التماس به تغيير مسير داشتند كه ما را روي ميادين مين مي برد يواشكي اخوي از من پرسيد تو مطميني و من به او اطمينان دادم همه منطقه را مثل كف دست مي شناختم با كمك ستاره قطبي و شمارش قدم بهترين مسير را هدايت كردم و با فشار اسلحه اخوي همه را مجبور به اطاعت كرد حتي يك پس گردني هم كه موجب گريه دونفرشان شد به يكي از انها كه خيلي مقاومت مي كرد كوبيد. به هرشكل كاملا مطابق پيش بيني اول به يك چاله كمين رسيديم كه چند روز پيش خودم با خمپاره ٨٢ دو نفر عراقي را كشته بودم و بعد هم به يك امبولانس تكه پاره عراقي كه خودم هنگام شب بجاي خودرو جيپ زده بودم. هر چند تا جاده خرمشهر ٢ كيلومتري بيشتر نمانده بود اما شدت تشنگي هلاكمان كرده بود و ابي هم در امبولانس و يا چاله كمين يافت نكرديم وفقط بوي تعفن جنازه هاي عراقي بود و بس  تفنگهايشان هم بد تر از جنازه ها بو گرفته بود. راه را تا جاده ادامه داديم و نزديكي هاي جاده با فرياد الله اكبر بچه ها را خبر كرديم كه خودي هستيم. پشت جاده برادر شمس با بيسيم چي منتظر برگشتن نيروهايش بود شمس فرمانده گردان ادغامي عمليات تا جاده دژ عراق بود كه قبل  از ظهر شكست خورده بودند.  هميشه خاطره جا گذاشتن شهيد فولادي عزابم مي داد هيچ وقت جرات سؤال از خانواده يا دوستان شهيد را نسبت به پيكر مطهر شهيد نداشتم تا چند سال پيش ازبرادر مجتبي صالحي كه دستيار هميشگي شهيد همت بود و هم زمان جنگ و هم بعد از ان ارادت خاصي به شهدا داشت و پيكر بي سر شهيد همت را هم خود او پيک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب  کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است پيدا كرده بود ، جرات كردم و پرسيدم : مجتبي از خانواده شهيد فولادي خبري داري گفت اره اتفاقا چند وقت پيش سالگرد شهادتش سر مزار شهيد بوديم. گفتم من جنازه شهيد را كنار قبضه خمپاره اش جا گذاشتم و سالهاست كه خودم را نمي بخشم كه چگونه سوييچ را از مشتش خارج كردم ولي خود شهيد را نياوردم اما خوشبختانه دو روز بعد كه عمليات مجددي همانجا انجام شده بود پيكر اين شهيد را برگردانده بودند

خاطرات و نوشته ها

IMAGE

 خاطرات برادر حجت عالی  هوالشاهد برادری.... بعد از سی...


ادامه مطلب ...

IMAGE

عباس کنار دجله پس از عملیات خیبر درسال ۶۲ وشهادت حاج...


ادامه مطلب ...

IMAGE

  روز سوم عملیات والفجر ۸ بود که داخل خاک عراق شده...


ادامه مطلب ...

IMAGE

 گردان اعزامي بسيج مريوان سال 1359   شهید سید یوسف کابلی...


ادامه مطلب ...

IMAGE

گرچه کربلای 4 به ظاهر عملیاتی ناموفق بود اما مطلعی بود...


ادامه مطلب ...

برنامه-هئیت ((((با عرض تقدير و تشكر از زحمات بي شائبه و خدمات ارزنده  دوستان بزرگوار آقایان حمید علوی ،حسین اختراعی ،اسماعیل فتخانی ، ابراهیم ملک لو  چه مادي و معنوي  در یاری رساندن ادامه سایت ،آرزوي موفقيت براي اين بزرگواران را از درگاه ايزد منان خواستارم.))) )            
JSN Mico is designed by JoomlaShine.com