راوي حاج عباس برقي
سفر بي بازگشت سردار حاج احمد متوسلیان و یاران با وفایش32 سال است که سفر بی بازگشت خود را آغاز کرده اند.
جلسه با امام(ره) بعد از فتح خرمشهر
چند روز بعد از فتح خرمشهر متوسلیان جلسه ای با امام (ره) داشت. بعد از جلسه و سر کوچه ایشان ما را جمع کرد و به ما گفت که امام(ره) فرمودند مردم از جنگ خسته شده اند. بروید و جنگ را تمام کنید. نقاط محدودی از خاک ایران هنوز دست عراق بود. از کل لشکر به من و ناهیدی گفت که فردا با اولین وسیله به اهواز بروید. گفت جای غبظه ها را تعیین کنید و من هم دو، سه روزی به خانواده شهدا سر خواهم زد و بعد پیش شما می آیم تا عملیات رمضان را شروع کنیم و ما هم همان کار را انجام دادیم.
فرمان حمله به اسرائیل
بعد از سه، چهار روز یکی از دوستان که بعد ها شهید شد، کاغذ تا کرده ی کوچکی را آورد و به من داد. من کاغذ را باز کردم؛ نوشته بود : بسمه تعالی. برادر ناهیدی و برقی در اسرع وقت وسایل تیپ را جمع کنید و سریع به تهران بیایید که عازم لبنان هستیم برای جنگ با اسرائیل. این را که دیدم به شوخی زدم به صورت کسی که نامه را آورده بود. گفتم این چیه؟! کلک می زنی؟
گفت: خدا شاهده این رو حاج احمد نوشتن و گفتن سریع برسونم بهتون. من خط و امضای حاج احمد را می شناختم اما باز باورم نشد. شب که شد به قرار گاه کربلا و نزد آقا رحیم که جانشین سپاه بود، رفتم. نامه را بین دو نماز به او نشان دادم تا نظر او را بدانم. گفت: سریع برید. دستور آمده بروید لبنان.
ما از خوشحالی بالا و پایین می پریدیم که می رویم و اسرائیل را شکست می دهیم. وسایل تیپ را جمع کردیم. عکسی از آن روز وجود دارد که نشان می دهد 57 تا ماشین شامل تویوتا، خاور، اتوبوس و به عبارتی کلیه امکانات لشکر پشت سر ماشین من در حرکت بودند. سه روز بعد به تهران رسیدیم و متوجه شدیم که حاج احمد با اولین پرواز همراه 700 نفر بسیجی با هواپیمایی بدون صندلی رفته بودند. بعد از چند روز حاج احمد برگشتند و گفتند که برای جلسه با آقا محسن (محسن رضایی) آمده ام تا بقیه کارها را انجام دهم و شما را هم ببرم.
من باز نخواهم گشت!
آن شب خانه حاج احمد بودیم. ساعت 11 شب دو برادر با اورکت سپاه در را زدند. گفتند به حاج احمد بگو خبری از سوریه داریم. حاجی با آن ها صحبت کرد و برگشت. کاملا حالش منقلب بود. مرتب راه می رفت و گریه می کرد.
گفتیم چه شده؟ گفت بیچاره شدم؛ بدبخت شدم. 4 تا از نیروهایی که به سوریه برده بودم را اسیر کردند. ( البته بعدا فهمیدیم که چون فکر کردند که آن ها پاکستانی هستند، خیلی زود آزادشان کرده بودند) گفتم حاجی شما سخنرانی کرده بودید و به همه گفته بودید که حتی جنازه هایشان هم شاید بر نگردد. با این وجود بچه ها آن جا آمده اند. پس چرا ناراحت هستید؟
گفت: نه! همه شما بر می گردید، فقط من هستم که بر نمی گردم. گفتم: قبلا می گفتی همه بر می گردند، حالا می گویی فقط تو بر نمی گردی؟!
حاج احمد چیزی برایم تعریف کرد. می گفت یک بار که داشته به مشکلات کمبود امکانات فکر می کرده، یک فرد با لباس پاسداری به سر او زده و گفته خدا و ائمه را فراموش کردی و به فکر تویوتا و تیر بار هستی؟ شک نکن که در این عملیات پیروز هستید. می گفت که آن فرد گفته در علمیات دیگری به نام بیت المقدس، خرمشهر را آزاد می کنید و بعد به لبنان می روید و آن جا پایان کار تو است و تو دیگر بر نمی گردی. حاج احمد این موضوع را گفت و من جدی نگرفتم و به کلی از خاطر بردم.
چند روز بعد که به آن جا رفتیم حاج احمد خیلی تلاش کرد که به اسرائیل حمله کنیم. اما پدر بشار اسد ( حافظ اسد) اجازه نمی داد. گفت ما زیر امر سوریه هستیم و آن ها هم اجازه نمی دهند که چنین کاری انجام دهیم. تا این که امام خمینی(ره) گفتند که راه قدس از کربلا می گذرد.
سید حسن نصرالله 19 ساله بود
احمد متوسلیان در جلسه ای که پس از فرمان گذاشت فرمان بازگشت را داد اما گفت تعدادی از افراد در اینجا برای آموزش نیروهای سید حسن نصر الله ( که آن موقع جوانی نوزده، بیست ساله بود) و عباس موسوی و به همت نیز دستور داد که وسایل را جمع کند و نیروها را آماده رفتن کند و خودش نیز قرار شد تا به لبنان برود تا گزارشی برای تحویل به امام خمینی(ره) آماده کند.
آخرین دیدار با حاج احمد
این در حالی بود که بیروت از 360 درجه، 300 درجه در محاصره اسرائیل بود و تنها 60 درجه از آن آزاد بود و متوسلیان باید از این مسیر آزاد عبور می کرد. اصرار کردیم که تو برای شناسایی نرو و به ایران برگرد و این مسوولیت را به ما بسپار اما او یک قرآن کوچک داشت که از مکه آورده بود. آن را بیرون آورد و صفحه ای را باز کرد و خواند و دوباره در جیبش گذاشت و گفت که باید خودش برود و من همچنان چیزی از حرف های آن شب را به خاطر نمی آوردم.
حاج احمد از ما جدا شد و سه روز از او خبری نبود. من نشسته بودم و می دیدم که حاج ابراهیم همت در حالی که خیلی عصبانی بود مدام راه می رفت و قدم می زد. همه چیز را برای رفتن آماده کرده بود اما خبری از احمد متوسلیان نبود. همین طور که داشتم به شهید همت نگاه می کردم یک مرتبه یاد حرف های آن شب حاج احمد افتادم و کمی شک کردم که نکند حرف های آن شب، عین حقیقت بوده باشد و حالا اتفاقی برای حاج احمد افتاده باشد. دویدم به طرف حاج ابراهیم(شهید همت) و تمام ماجرا را برای او تعریف کردم. حاج احمد با عصبانیت رفت پیش رفعت اسد( وزیر دفاع) تا اجازه بدهد که حمله کوچکی به اسرائیل کند و چند نفر را اسیر بگیرد تا بتواند با حاج احمد و سایرین آن ها تعویض کند. هر کاری که می توانستیم انجام دادیم اما چنین اجازه ای را به ما ندادند و حالا 32 سال است که حاج احمد رفته است
ده خاطره از جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان
حاج احمد متوسلیان در مریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمیبینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان میشود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید.
حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنیصدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیفترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات میکرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود: «ما از دست بچههای حاج احمد عاصی شدهایم.»
در فضایی که بنی صدر برای اختلاف بین نیروهای سپاه و ارتش در غرب تلاش می کرد سختی ها و تلخ کامی ها به وجود می آمد که تنها سنگ صبور حاج احمد و دیگر سرداران سپاه غرب، فرمانده سپاه منطقة 7 کرمانشاه،حاج محمد بروجردی بود. مکاتبات حاج احمد ، به عنوان زبدهترین فرمانده جبهه های کردستان با فرمانده مافوق خود، سردار کبیر «محمد بروجردی» در این مقطع، سرشار از جملاتی آتشین در اعتراض به خیانتها و کارشکنیهای متعمدانه بنیصدر بود که این نامه ها نیز که بنا بر مصلحت اندیشی دلسوزانه سردار بروجردی، تندیهای آنها گرفته شده بود، باز چنان آتشناک بود که ماشین جعل و تهمت و شایعهسازی جبهه متحد ضدانقلاب به کار افتاد. طرفداران بنیصدر برای مشوش ساختن سیمای احمد متوسلیان دست به کار شدند. از جمله شایعاتی که لیبرالها علیه او سر زبانها انداختند، این بود که فرمانده سپاه مریوان، منافق است! البته وقتی این شایعه به گوش احمد رسید، با حلم و صبر عجیبی با این قضیه برخورد کرد. با آنکه از درون می سوخت، هیچ به روی خودش نیاورد و فقط می خندید!
کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواستهاند. حاج احمد سخت نگران وضعیت حساس جبهه مریوان در آن روزهای دشوار جنگهای کردستان بود. در هر صورت بلند شد آمد تهران، رفت و خودش را به دفتر حضرت امام (ره) معرفی کرد... می گفت: رفتم ببینم چه کارم دارند. دیدم قرار شده برویم دستبوسی حضرت امام. توی دفتر به من گفتند:شما احمد متوسلیان هستید؟ گفتم: بله. گفتند: الان که خدمت حضرت امام می روی، مثل حالا که توی چشمهای ما نگاه می کنی، آنجا به چشمهای امام نگاه نکن! فقط جواب سؤالات آقا را بده، هیچ مسألهای هم نیست. نگران نباش. بعد ما را بردند خدمت امام. دیگر نفهمیدم م چه شد... بغض گلویم را گرفته بود. خدایا! مگر می شد باور کرد؟! مرا به خدمت امام آوردهاند!... بعد دیدم امام فرمود:احمد! شما را می گویند منافق هستی؟! گفتم: بله، همین حرفها رامی زنند !... دیگر نتوانستم چیزی بگویم. بعد، امام فرمود: برگرد، همان جا که بودی، محکم بایست!... وقتی احمد به اینجای حکایت رسید، با ذوق و شوق گفت: حالا دیگر غمی ندارم، تأیید از حضرت امام گرفتم!»
بعد از عمليات بيتالمقدس و فتح خرمشهر زماني كه خدمت حضرت امام شرفياب شديم حاج احمد از ناحيه پا مجروح شده بود و عصا در دست داشت. وقتي كه خدمت امام رسيديم ايشان با امام ملاقات خصوصي هم داشت براي عرض گزارش. زماني كه از خدمت امام برميگشت ديدم كه برادر احمد عصا در دست ندارد و خيلي سريع و خيلي خوب دارد حركت ميكند و اصلاَ احساس ناراحتي نميكند. من از ايشان پرسيدم كه عصا را چه كردي. گفت زماني كه خدمت امام بودم امام پرسيدند كه پايت چه شده است گفتم كه مجروح و زخمي هستم. حضرت امام دستي بر زخم پايم كشيدند و فرمودند ان شاءالله اين زخم خوب ميشود. من از آن لحظه ديگر احساس درد ندارم و نياز به عصا هم ندارم.
در طي يكي دوسالي كه با حاج احمد بودم ، از ايشان نديدم ه خواسته باشد از پست و مقام خود به نفع شخصي خودش استفاده كند . به هر حال فرمانده سپاه شهر مريوان بود و اين مسئوليت هم از نظر مراتب نظامي و دنيوي كم نبود .
در مريوان يا پاوه كه بوديم ، كارهاي روزمره از جمله نظافت سنگر و اتاقها و يا شستن ظروف غذا را بر طبق فهرستي كه نوشته بوديم انجام مي داديم . يعني از اول ماه تا آخر آن ، هر روز نوبت يكي از بچه ها بود كه به اين كارها رسيدگي كرده و انجام دهد .
يكي از روزها نوبت حاج احمد بود . عليرغم آنكه ما دلمان نمي خواست او اين كارها را بكند ، اما او به شدت مقيد بود كه روزي كه نوبتش مي رسد ، حتي اگر جلسه هم داشت ، اين امورات را انجام دهد . اتاقها را جارو مي كرد و ظرفها را سر وقت مي شست . منظم ترين فرد در آن گروه كه همه كارها را به خوبي و دقت و نظم انجام مي داد ، حاجي بود .
خيلي وقتها پيش مي آمد كه ما به دليل تنبلي يا هر علتي اين كارها را انجام نمي داديم . ولي اگر از دوستان حاج احمد سوال كنيد ، يك مورد نمي توانيد پيدا كنيد كه او موقعي كه نوبتش بود و بايستي كارها را انجام دهد ، از زير كار در برود . به اين شدت منظم بود.
به نقل از مجتبی عسگری از همرزمان
آذر 59 بود. ما در بیمارستان بودیم که دیدیم عدهای با لباس کردی از مقابل بیمارستان رد شدند... بعدتر فهمیدیم بچههای خودمان بودند که همراه با پیشمرگان مسلمان به یک عملیات برون مرزی رفتند، 3- 2 روزی گذشت. برف شدیدی میآمد. برادر ممقانی آمد و گفت که بیمارستان را آماده کنید، بچهها رفتهاند دزلی را بگیرند. ما همه ترسیدیم: مگر میشود دزلی را گرفت؟! اولین زخمیها را آوردند؛ 4 دموکرات بودند. گذاشتیم شان کنار اتاق عمل. برادر ممقانی میگفت اینها را ببرید اتاق عمل، اما ما منتظر مجروحین خودمان بودیم. گفتند مجروح نمیآورند. ترسیدیم که همه شهید شده باشند! اما بعد فهمیدیم دزلی را گرفتهایم بی آنکه حتی خونی از بینی بچه هایمان آمده باشد. ما هنوز آن 4 دموکرات را نبرده بودیم اتاق عمل! بالاخره از سپاه آمدند و از قول حاج احمد متوسلیان گفتند: وای به حالتان اگر به زخمی ها رسیدگی نکنید! ما هم به مداوای آنها پرداختیم.
متأسفانه چهره برادر احمد را خشن ترسیم کردهاند. حاج احمد آنقدر مهربان بود که وقتی برای کوچکترین نیرویش، اتفاقی میافتاد، همه شهر را به دنبالش میگشت. فرمانده و غیر آن، برایش فرقی نداشت. حتی در عملیات فتحالمبین، حواسش به خواهرها بود و از بچهها خواسته بود که ما را سیزدهبدر ببرند، چقدر هم آن روز به همه ما خوش گذشت.
برادر احمد هر روز بین ساعت 11 الی 12 برای پانسمان میآمد و در این ساعت هم بسیار دقیق و مقرراتی بود. یک روز نیامد. خیلی منتظر شدیم اما خبری نشد و با برادر میرکیانی تماس گرفتیم. گفت: برادر احمد از سحر تا حالا، در حمام هستند! گفتم شرایط ما را به ایشان بگویید؛ ما ناراحت گچ پای ایشان هستیم که با کوچکترین نمی پاک میشود. از طرفی برق هم رفته و ما برای استریل وسایل، باید موتور برق روشن کنیم و منتظر ایشان هستیم. 10 دقیقه بعد برادر میرکیانی و برادر احمد آمدند. خیلی نگران بودم و حتی ناراحت بودم از سهل انگاری برادر احمد، اما دیدیم گچ پا سالم است! برادر میرکیانی من را صدا زد که «چیزی به برادر احمد نگویید؛ ایشان از صبح در حمام، لباس چرکهای بچهها را میشستند.» پای گچ شده را هم با نایلون پوشانده بود تا آسیبی نرسد. من رفتم به ایشان برسم، دیدم پوست انگشتان رفته و خون آمده است، اما به روی خودش نیاورد، من هم چیزی نگفتم.
به نقل ازدوستان
«حاج احمد متوسلیان، هر روز صبح بچهها را بلند میکرد همراه تجهیزات انفرادی، از کوهها بالا میبرد، و بعد باید پا مرغی سربالایی را میرفتیم و خودش هم همیشه در ردیف اول بود. اجازه استراحت نمیداد و زمان برگشت از ما میخواست که از بالا روی برفها تا پایین غلت بخوریم، آن هم در سرما و برف! سال 58-59.
او میگفت: فکر نکنید که من میخواهم شما را اذیت کنم، می دانم که شما را پدر و مادر ،بزرگ کرده و اینجا آمدهاید اما باید ورزیده شوید تا در شرایط سخت، بتوانید مقاومت کنید.
همین هم شد، در مریوان، پاوه، بچهها از کردها هم جلوتر بودند. شاید کردها خسته میشدند اما بچهها نه خستگی سرشان نمیشد، هدفشان دفاع از اسلام و ولایت بود. خرداد 59 وارد مریوان شدیم با دلاوریهای رزمندگان و مریوان را گرفتیم و ضد انقلاب فرار کرد.
حاج احمد به گونهای در مریوان عمل کرد که سپاه پناهنگاه مردم مریوان شده بود. یادم هست در پاکسازیها، حاج احمد می گفت: «حق گرفتن یک لیوان آب از مردم را ندارید.»
در هر روستا که صحبت می کرد همه را برادر خود میخواهند و میگفت ما برای کار فرهنگی آمدهایم ولی متأسفانه در برابر ضد انقلاب مجبور به ایستادگی و دفاع هستیم. با رفتار حاج احمد، روستائیان آزاده هم اسلحه میخواستند تا خودشان ار روستا و نوامیس واموالشان دفاع کنند.»
به نقل ازحاج محمد اکبری، از همرزمان
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات كم داشتند. رفته بود توی فكر. پیرمردی آمد و كنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود. فكر میكرد او را قبلاً جایی دیده است، اما هر چه فكر می كرد یادش نمی آمد كجا. پیرمرد به او گفته بود: "تا ائمه را دارید، غم نداشته باشید. توی عملیات پیروز می شید. عملیات بعدی هم اسمش بیت المقدسه. بعد هم میریم لبنان. دیگه هم برنمی گردی." گریه می كرد و برای من تعریف می كرد.
شب، ما را توی میدان صبحگاه در دوكوهه جمع كرد. به خط شدیم. گفت: «حالا تا پونصد می شمرم، سینه خیز برید. دیشب كه شناسایی رفته بودیم، شمردیم. باید همین قدر برید تا از دید دشمنان خارج شید.»
وارد دارخوین شده بودیم. 3 روز بعد نامهای به امضای حاج احمد به دستم رسید که «در اسرع وقت جمع کنید و به تهران بیایید که عازم لبنانیم». نامه توسط محسن مهاجر از بچههای مشهد که در والفجر 4 به شهادت رسید و جنازهاش هم همانجا ماند، به دستم رسید، اول فکر میکردم شوخی است بعد که پیش آقای رحیم صفوی رفتم، گفت: درست است، سریعاً بروید، به پادگان امام حسین(ع).
حاج احمد متوسلیان به ما گفت: من اگر به لبنان بروم، برنمیگردم شما فکر خودتان باشید.
و بعد برایمان تعریف کرد که یادتان هست فتحالمبین، امکانات نداشتیم و میگفتم نکند شکست بخوریم، در همان تاریکی برادری با لباس فرم سپاه به پشتم زد و گفت: «حاج احمد، خدا را فراموش کردی، ائمه را از یاد بردهای فکر تویوتا و تجهیزات هستی» همانجا مژده پیروزی فتحالمبین را به من داد و گفت عملیاتی به نام الیبیتالمقدس در پیش دارید، در این عملیات خرمشهر آزاد میشود بعد از آن، تو به لبنان میروی و دیگر برنمیگردی.»